Global Team (گلوبال تیم)

گروه آموزشی بازاریابی شبکه ای GTeam لگ مستقیم در شرکت بازاریابان ایرانیان زمین

Global Team (گلوبال تیم)

مهرداد یوسفی
Global Team (گلوبال تیم) گروه آموزشی بازاریابی شبکه ای GTeam لگ مستقیم در شرکت بازاریابان ایرانیان زمین


" ' ن ' را از اول " نمی توانم " بردارید.

کلاس چهارم " دونا " هم مثل هر کلاس چهارم دیگری به نظر می رسید که در گذشته دیده بودم.
بچه ها روی شش نیمکت پنج نفره می نشستند و میز معلم هم رو به روی انها بود. از بسیاری جنبه ها این کلاس هم شبیه همه ی کلاسهای ابتدایی بود . با این همه روزی که من برای اولین بار وارد کلاس شدم، احساس کردم در فضای ان ،هیجانی لطیف نهفته است.

دونا معلم مدرسه ابتدایی شهر کوچکی در میشیگان ، تنها دو سال به بازنشستگی اش مانده بود.
در ضمن به عنوان عضو داوطلب در برنامه ی " بهبود و پیشرفت اموزش اموزش ایالت" که من ان را سازماندهی کرده بودم شرکت داشت. من هم به عنوان بازرسی در کلاس ها شرکت می کردم و سعی داشتم در امر اموزش تسهیلاتی را فراهم اورم.
ان روز به کلاس دونا رفتم و روی نیمکت انتهای کلاس نشستم.
شاگردان سخت مشغول پرکردن ورقه هایشان بودند. به شاگرد ده ساله ی کنارم نگاه کردم و دیدم ورقه اش را با جملاتی که همه با
" نمی توانم" شروع شده بود پر کرده .

" من نمیتوانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم."
" من نمیتوانم عددهای بیشتر از سه رقم را تقسیم کنم."
نصف ورق را پر کرده بود و هنوز با اراده و سماجت عجیبی به این کار ادامه میداد.
از جا بلندشدم و به برگه های تمام شاگردان نگاه کردم.
همه ی کاغذها پر از " نمی توانم " ها بود.
کنجکاوی ام سخت تحریک شده بود.تصمیم گرفتم نگاهی به ورقه معلم بیاندازم. دیدم که او نیز سخت مشغول نوشتن " نمیتوانم ها" ست.

" من نمی توانم مادر ' جان ' را وادر کنم به جلسه معلم ها بیاید."
" من نمی توانم الن را وادار کنم به جای مشت از حرف استفاده کند."
......
سر در نمی اوردم که این شاگردها و معلمشان چرا به جای استفاده از جملات مثبت به جملات منفی روی اورده اند. سعی کردم ارام بنشینم و ببینم عاقبت کار به کجا می کشد.
شاگردان ده دقیقه ی دیگر هم نوشتند.خیلیها یک صفحه را پر کرده بودند و میخواستند سراغ صفحه ی دیگر بروند.معلم گفت: همان یک صفحه کافی است.
بعد از بچه ها خواست که کاغذهایشان را تا کنند و یکی یکی نزد او بروند.
روی میز معلم یک جعبه ی خالی کفش بود.بچه ها کاغذهایشان را داخل ان انداختند. دونا در جعبه را بست ،ان را زیر بغلش زد و همراه با شاگردان از کلاس بیرون رفت.
من هم پشت سر انها راه افتادم.وسط راه دونادر جعبه را بست و با یک بیل برگشت.بعد راه افتاد و بچه ها هم پشت سرش راه افتادند، بالاخره به انتهای زمین بازی رسیدند ،ایستادند. بعد شروع به کندن زمین کردند.
انها می خواستند " نمیتوانم هایشان" را خودشان دفن کنند!
ده دقیقه ای طول کشید چون همه ی بچه ها دوست داشتن در این کار شریک باشند.وقتی که سه چهار متری زمین را کندند ، جعبه ی نمی توانم ها را در گودال گذاشتند و به سرعت روی ان خاک ریختند.
سی و یک شاگرد ده یازده ساله دور قبر ایستاده بودند.هر کدام از انها حداقل یک ورقه ی پر از نمیتوانم در ان قبر دفن کرده بودند معلمشان هم همینطور .
در این موقع دونا گفت: دخترها و پسرها دستهای همدیگر را بگیرید و سرتان را خم کنید.
شاگردان بلافاصله اطاعت کردند و حلقه ای تشکیل دادند.
دونا گفت: " دوستان ما امروز جمع شده ایم تا یاد و خاطره ی " نمیتوانم" را گرامی بداریم.او در این دنیای خاکی با ما زندگی میکرد ودر زندگی همه ی ما حضور داشت.متاسفانه هر جا که میرفتیم نام او را میشنیدیم ،در مدرسه، انجمن، و حتی در کاخ سفید.
اینک ما نمیتوانم را در جایگاه ابدی اش به خاک سپرده ایم البته یاد او همیشه در وجود خواهر ها و برادرهایش یعنی " میتوانم" ، " خواهم توانست"، و " همین حالا شروع خواهم کرد" باقی خواهد ماند.
انها به اندازه ی این خویشاوند مشهورشان شناخته شده نیستند، ولی هنوز هم قدرتمند و قوی هستند.شاید روزی با کمک شما دانش اموزان انها سرشناس تر از انچه هستند ،بشوند.
خداوند' نمی توانم ' را قرین رحمت کند و به همه ی انها که حضور دارند قدرت عنایت فرماید که بی حضور او بسوی اینده ی بهتر حرکت کنند، امین 🙌
هنگامی که به این سخنرانی گوش میکردم فهمیدم که این دانش اموزان هرگز چنین روزی را فراموش نخواهند کرد. این حرکت شکوهمند نمادین چیزی بود که برای همه ی عمر به یاد انها میماند و در ضمیر ناخوداگاه شان حک میشد.
انها نمیتوانم های خود را نوشته و طی مراسمی دفن کرده بودند. این تلاش شکوهمند ،بخشی از خدمات ان معلم ستوده بود.
ولی هنوز کار معلم تمام نشده بود.در پایان مراسم معلم شاگردانش را به کلاس برگرداند.انها با شیرینی، ذرت و ابمیوه مجلس ترحیم " نمیتوانم را برگزار کردند .دونا روی اعلامیه ی ترحیم نوشت:

" نمیتوانم" : تاریخ فوت 1980.03.28

و کاغذ را بالای تخته سیاه اویزان کرد تا در تمام طول سال به یاد بچه ها بماند.هر وقت شاگردی میگفت: نمی توانم معلم به اعلامیه اشاره میکرد که نمیتوانم مرده است.
با اینکه سالها قبل من مع

لم دونا و او شاگرد من بود ،ان روز مهمترین درس زندگیم را از او گرفتم.
حالا سالها از ان روز گذشته است و من هر وقت میخواهم به خود بگویم که نمیتوانم به یاد اعلامیه فوت' نمیتوانم ' و مراسم تدفینش می افتم😉.

 

محقق : هنگامه نظری



تاريخ : دوشنبه بیست و ششم مهر ۱۳۹۵ | 23:39 | نویسنده : عمومی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.